سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از گمانهاى مردم با ایمان بپرهیزید که خدا حق را بر زبان آنان نهاده است . [نهج البلاغه]
وجود دارم...
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||  Atom  ||
یه فاجعه ی دیگه

زهرا ::شنبه 87/11/12 ساعت 9:56 عصر

سلام
حتی توی نبود من زندگی اینجا گذشت. فردا یه دعوای سخت با شبی دارم.ولش کن اومدم که شاد شم هر چند...

...

یه مشکل جدید؛ مشکل که نه یه فاجعه. فاجعه ای که دیشب سه بار به خاطرش گریه کردم. هر بار بند می اومد و نیم ساعت بعد دوباره شروع می شد. فاجعه ای که امروز صبح حتی توی خیابون نمی تونستم خودمو کنترل کنم. فاجعه ای که نباید جلوی دیگران به خصوص مادرم به خاطرش ناراحت باشم چون پشیمون میشند از اینکه به عنوان بچه ی بزرگ خونواده درباره ش با من حرف زدند.

فاجعه ای که می ترسم زندگیمونو خراب کنه.

می ترسم.

خیلی.

من حتی به دوستام چیزی راجع بهش نگفتم. اینجا ولی از هیچی خجالت نمی کشم. یه نفس عمیق می کشم و میگم.

خونواده ی پنج نفری ما قراره بشه شیش نفر.

...

بچه ای که مادرم هم نمی خوادش. در واقع هیچ کس. فقط خدا خودش می دونه چرا یه دفعه پای اونو به زندگی ما باز کرده. الان فقط من و مامانم خونه ایم. هر وقت به این فکر می کنم که در حقیقت ممکنه سه نفر باشیم حالم یه جوری میشه. واقعیت اینه که من ازش بدم میاد. متنفرم. مادرم به عنوان اینکه خدا اونو به ما داده می تونه تحمل کنه. احساس بابامو نمی دونم. داداشام هم که هنوز چیزی نمی دونند. فقط منم که این وسط دارم می شکنم . مامانم که اگه نگران بشه می تونه با بابام حرف بزنه. ولی من چی؟ حتی نمی تونم به دوستام بگم. دوست صمیمی که ندارم با بهترین دوستم هم به هم زدم.

 

فقط من موندم و یه بار خیلی خیلی بزرگ روی دوشم. حالا که فکر می کنم می بینم تنهایی خیلی بهتره. تنهایی خیلی بهتر از اینه که هر روز کلی آدم توی خونه تون جمع بشه و درباره ی این بچه اظهار نظر بکنه و تو از توی اتاقت به حرفاشون گوش بدی. آره حسودیم میشه. ناسلامتی من بچه ی بزرگم و برادرام فقط یک سال و نیم از من کوچکترند. این یکی ولی 15 سال. تازه تا به دنیا بیاد میشه شونزده سال.

 

می بینمش. می بینمش که آروم از پله ها بالا میاد، که بی اجازه به وسایلم دست می زنه، که دعواش می کنم، که مامانم طرف اونو می گیره و اون اون قدر کوچیکه که من نمی تونم بعد تلافیشو سرش در بیارم. ازش بدم میاد خیلی زیاد. چون اون توی گذشته ی ما سهیم نبوده. اون نمی دونه توی این 15 سال زندگی به ما چطور گذشته. حتی فکرش که بخواد بیاد و با من توی اتاقم سهیم شه منو می کشه. تمام دلخوشی من توی این دنیا به این چهاردیواریه که دارم و هر کاری بخوام توش می کنم.  باورم نمیشه خدا چنین کاری با من(ما) کرده باشه.

همه چیز وارونه ست. راستش فقط یه امید دارم. این که مادرم اون بچه رو نگه نداره شاید اونو بده به یه خونواده که بچه ندارند. هنوز هیچی معلوم نیست. امیدوارم این سایه ی نحس هر چه زود تر از زندگی ما گم شه بیرون.

یاد آوری: ترجیح میدم هزار بار خم شم و به پسرخاله م چای تعارف کنم ولی...

 

...

دارم کلیدر می خونم. از مارال خوشم اومد. ولی بعد از اینکه با گل محمد ازدواج کرد دیگه زیاد نه. از گل محمدم از اولش خوشم نیومد. نمی دونم چرا شیدا برام جالبه. از خود محمود دولت آبادی هم بدم میاد. دلم برای دلاور می سوزه.

...

یعنی می تونم تا یک سال و پنج ماه دیگه طاقت بیرم؟

 



  • :
  • یادگاری()

    یه آپ کاملا طولانی

    زهرا ::جمعه 87/10/13 ساعت 3:15 عصر

    زندگی دروغ بزرگی ست؛برای کسانی که باورش کنند.

     

    نمی دونم این جمله رو کجا خوندم. اصلا شاید یکی از جملات قصار خودم!باشه و فراموشش کرده م. هر چی هست چند وقته مدام توی مغزم پیچ و تاب می خوره. نمی دونم چرا اما چند وقته احساس آدمی رو که داره برمی گرده دارم. حتی نمی دونم به چی. دونستنش هم اون قدر مهم نیست.

    ...

    یکشنبه امتحان حسابان داریم. امیدوارم دبیرمون از دستم ناراحت نشه. با اینکه اول سال کلی پشت سرش غیبت کردم و الان هم با بروبچ مسخره ش می کنیم ولی خیلی دوسش دارم. نمی دونم چرا ولی دوست ندارم از من ناامید بشه.

     سر امتحان هندسه دو تا سوالو ننوشتم. یکیش که اصلا مهم نیست چون از هرکی پرسیدم حل نکرده بود. ولی خیلی ناراحت شدم که نتونستم اون یکی رو حل بکنم. این سوالو دقیقا دوروز قبل از امتحان خونده بودم و یه نگاه به جوابش انداخته بودم. نمی دونم چرا سر امتحان حتی به ذهنم نرسید که یه بار از خدا کمک بخوام. شاید اگه ازش می خواستم یادم می انداختم. به هر حال مهم نیست. اگه از طرز نوشتنم و اینا غلط نگیره هفده رو می گیرم. بارم همه ی سوالا یک و نیم بود. به جز دو تا که فکر کنم دو بودند. در کل امتحان مزخرفی بود. با اینکه هندسه رو دوست دارم ولی نمی دونم چرا سر امتحانش این جوری میشم. حالا این که خوب بود. سر امتحان شیمی یه استرسی گرفته بودم که نگو. ورقه رو که گرفتم دستم  می لرزید و قلبم تند تند می زد. نمی دونم چرا این طور شده بودم. من حتی سر امتحان ریاضی و چه می دونم مرحله دوم تیزهوشانم این طور نمیشدم که سر امتحان شیمی شدم. هر سوالو که حل می کردم انگار از وسط یه اقیانوس رد شدم. اصلا نمی فهمم چرا. به هر حال هر چی بود گذشت.

    ...

    بیست و سوم تولد محمد امینه.(پسرخاله ی پنج سالم که به من میگه خاله.) هنوز هیچی واسه ش نخریدم. خدا می دونه چقدر دوسش دارم. بعضی وقتا که به صورتش نگاه می کنم، با خودم میگم یعنی قراره تا دوسال دیگه پیش ما باشه؟ اون وقته که گریه م می گیره. اگه محمد امین از پیش ما بره من دق می کنم. حالا من که هیچی مادرشو بگو. مگه آدم از هفته ای یه بار دیدن بچه ش سیر میشه؟

    ...

    دلم برف می خواد. آخه مگه تو این کویر برفم میاد؟ پارسال عجب رویایی ما داشتیم. پسرخاله م می گفت تو تهران این قدر برف نیومد که تو قم اومد.کاشکی بازم بیاد.  من همه ی عمرم سرما رو بیشتر از گرما دوست داشتم. هر چند الان خیلی سرمایی شدم و حتی توی خونه جوراب می پوشم. الانم که جوراب پام نیست دمای انگشتای پام زیر صفره.

    ...

    دیگه نمی دونم چی بگم. این یه آپ بسیار طولانی بود. خواهشا دعا کنید امتحانامو خوب بدم. نظر هم بدید. دیگه نمی دونم چی بگم.

    همتونو دوست دارم.

     



  • :
  • یادگاری()

    اولین نیست

    زهرا ::دوشنبه 87/10/9 ساعت 2:23 عصر

    امروز امتحان شیمی داشتیم. فکر می کردم خوندم. راستش خونده بودم ولی نه زیاد. شاید باید بیشتر می خوندم. امتحانمو بد ندادم ولی خب خوبم ندادم. می دونم که همش به خاطر درس نبود. تمرکز نداشتم. چند هفته س که این طوریم. اگه حالم خوب بود این قدر اشتباه نداشتم ولی حالم اصلا خوب نیست.

    موقع برگشتن ، از پنجره ی سرویس آدما رو نگاه می کردم و بهشون حسودیم میشد. به تک تکشون. دلم می خواست جای هر کدومشون باشم به جز خودم. دوست ندارم خودم باشم. از خودم متنفرم . بدم میاد. از خودم، از زندگیم، از روابطم، از فکرایی که می کنم.

    کاش این کابوس لعنتی هر چه زود تر تموم بشه.

    کاش چشمامو باز کنم و خودمو یه جای دیگه ببینم. توی یه دنیای دیگه. کاش ناراحتیام همون ناراحتیای قبل بودند. کاش دوباره از اینکه سینی چایی رو بگیرم جلوی پسرخاله م عصبانی بشم. کاش دلم خوش باشه به خندیدن.

    چقد بده آدم این همه تجربه داشته باشه. من الان اگه بخوام می تونم تک تک بچه های کلاسمونو نصیحت کنم چون حداقل یه موضوع وجود داره که من از اونا بیشتر راجع بهش بدونم.

    چقد همه چیز بده

    طنابایی که آدما به من بستند داره پاره میشه. من دارم فرو می رم اما نمی دونم تو چی. زندگیم داره ریشه میسازه؛تو چی؟ نمی دونم. من دارم از آدما دور میشم. دارم تنها میشم. دارم یاد می گیرم به دردای خودم تکیه کنم. دارم یاد می گیرم از خنده ی آدما ناراحت شم. دارم یاد می گیرم توجه پسرا رو جلب کنم. دارم یاد می گیرم تو دلم دعا کنم  از مادرم جدا شم. دارم یاد می گیرم به گناه های آینده دل خوش کنم. دارم یاد می گیرم از خدا ناراحت باشم. دارم یاد می گیرم...یاد می گیرم...

    دارم یاد می گیرم پر از نفرت باشم. کی باور می کنه؟

    (خدا لعنت کنه اونی رو که وبلاگمو هک کرد. اگه اون مطلبا بودند می فهمیدید چقدر فرق کردم. اگه بتونم توی پیوندام یه وبلاگ الکی با مطلبای قبلیم میذارم.)

    کی باور می کنه این منم؟ این منم؟ منی که بودنش مساوی بود با خنده؟

    آدما خیلی فرق می کنند؛

    خیلی



  • :
  • یادگاری()


    نوشته های من

    بازهم
    و باز هم
    باز هم
    بی عنوان
    [عناوین آرشیوشده]

    این من هستم!
    وجود دارم...
    زهرا
    من یه دختر پونزده ساله ی تنهام. اولین بار وقتی چهارده سالم بود فهمیدم تولدم یازده اردیبهشته نه دوازدهم. همون موقع فهمیدم چهارده سال دلیل مزخرفی برای دوست داشتن عدد 12 داشتم. داستان می نویسم. بعضی وقتا شعر هم میگم. یه زمانی شاگرد اول کلاس بودم اما حالا... خواهشا نظر یادتون نره راستی من آن نمیشم اما خب ایمیلامو چک می کنم
    Link to Us!

    وجود دارم...

    Hit
    مجوع بازدیدها: 3403 بازدید

    امروز: 1 بازدید

    دیروز: 3 بازدید

    روزها...


    یادداشت های من در پانزده سالگی
    دی 1387

    links
    پاتوق
    محمدرضا(...)

    Submit mail