سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه ایمانش را خالص کرد، هدایت یافت . [امام علی علیه السلام]
وجود دارم...
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||  Atom  ||
باز هم

زهرا ::پنج شنبه 87/11/24 ساعت 4:30 عصر

سفر مرا به زمین های استوایی برد

                     و زیر سایه ی آن بانیان سبز تنومند

                                                        چه خوب یادم هست

                                                                     عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد

                                                                                   وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، وسخت

 

داشتم به پستای این چند وقته نگاه می کردم دیدم بیشترشون احساسی شدند و از خودم زیاد ننوشتم . گفتم این پستو یه کم متعادل بنویسم.

...

دیروز با خاله م رفتیم بیرون. خیلی وقت بود با هم بیرون نرفته بودیم. قبلا که محمدامین نبود همیشه با هم می رفتیم این ور و اون ور. بعدش هم مشکلات خاله م زیاد شد هم من کم کم فرق کردم. دیروز ولی بعد از یه زمان کاملا طولانی با هم رفتیم بیرون و کلی با هم حال کردیم. من خاله رو آب پرتغال مهمون کردم. می خواستم بهش بگم: باورت میشه؟ من دیگه اون قدر بزرگ شدم که نذارم تو حساب کنی. ولی نگفتم. فکر کردم شاید گذر زمان براش خیلی دردناک باشه. هر حقیقتی یه تلخیهایی رو هم داره دیگه

...

بعضی مسائل باعث میشند من فکر کنم یه دختر خیلی خنگ و دست و پا چلفتی هستم. با مدرسه رفته بودیم کوه. من و شبی و فهیمه و برادر زاده ش(فریده)فکرشو بکن... دوتا معاونا فقط سه متر با ما فاصله داشتند و پشت سرما داشتند از کوه پایین می اومدند. ولی فریده با چند تا پسر کل انداخت و شماره گرفت!

من تا حالا توی خیابون از یه پسر شماره نگرفتم . اصلا بلد نیستم.  فقط بلدم جوابشونو بدم و مسخره شون کنم . شایدم همین طوری خوب باشه. هیچ وقت یاد نگیرم لابد بهتره ولی خب آبروم جلوی فهیمه و شبی رفت.

از طرفی خیلی هم ناراحت نیستم. مطمئنم اون چند تا پسر توی راه بالا رفتن از کوه به ده تا دختر دیگه شماره میدند. دخترایی که اصلا نمی شناسنشون و هر کدومشون ممکنه مثل فریده پنج شیش تا بی اف داشته باشند.  من ترجیح می دم دوستمو از اینترنت پیدا کنم. می دونید اصلا دوست ندارم با کسی که نمی شناسمش حرف بزنم. امروز یکی از بروبچز گوشی آورده بود. یه صدای ضبط شده بود از چند تا پسر که یه دخترو سرکار گذاشته بودند و ادای یوزارزسیفو در می آوردند. شاید اون دختر عین خیالش نباشه ولی من اگه جای اون بودم خیلی ناراحت میشدم. قضیه سر این نیست که نخوام نامحرم صدامو بشنوه. راستش اون اصلا مهم نیست. قضیه اینه که دوست ندارم کسی بهم بخنده. یادم باشه اگه مورد چنین چیزی قرار گرفتم زود گوشی رو بذارم!

...

اتفاق مهم دیگه ای نیفتاده. فعلا همگی با قضیه ی بچه کنار اومدیم.(داداشام هنوز نمی دونند.) و من به مامانم گفتم که اگه دختر باشه پوستشو می کنم. مامانم هم وقتی بخواد منو اذیت کنه میگه اسمشو میذاره ستاره.(اولش قرار بوده اسم من ستاره باشه) منم میگم به جهنم تو اسمشو بذار ستاره من صداش می کنم صغری!

...

یه چیزیو خیلی جدی میگم. من اگه همین طور درس بخونم واقعا هیچ دانشگاه به درد بخوری قبول نمیشم. من تمام فکر و ذکرم اینه که تهران برم دانشگاه ولی با این وضع مطمئنم که نمیشه. مامانم میگه اگه سال اول رتبه ی خوبی نیاوردی اشکال نداره. تو یه سال از بقیه جلوتری. دوباره بخون این دفعه رتبه ت بهتر شه. ولی من فکر می کنم بیکار نبودم جهشی بخونم که حالا دوباره یه سال اضافه وقت بذارم واسه کنکور. زاهدانم که قبول شم میرم.(اگه بابام بذاره) راستی یه سوال: ایلام دانشگاه داره؟

...

کلیدرو تا جلد هشت خوندم. فعلا ولش کردم و دارم برادران کارامازوفو شروع می کنم. بی وتن رو هم خوندم. خیلی قشنگه حتما بخونید. چند روز پیش با مامانم رفته بودیم بیرون من یه کتاب از جلال آل احمد دیدم.یه دست فروش بود. یه لحظه که با هم چشم تو چشم شدیم شناختمش. همسایه ی قبلیمون بود. زنش با مامانم دوست بود. احساس کردم خیلی خجالت کشید. هزار بار خودمو لعنت کرده م که چرا وایسادم اون کتابو خریدم. مامانم نشناختش. بعدش که بهش گفتم کلی تعجب کرد ولی دلش نسوخت. لااقل بروز نداد. اخه اون که ندیده بود. من شکستن غرور اونو دیده بودم.

...

این چند وقته همش دلم می خواد با یکی حرف بزنم ولی نمیشه. اینجا هم که دوست جدید فعلا پیدا نکردم. فعلا محمده که همیشه میاد سر می زنه واقعا ازش ممنونم. و محمدرضا که تازه وب زده . اونم اگه نمی اومد من ناراحت میشدم. یکی از دوستای قدیمیم هم دفعه ی قبل سر زده بود ولی وبلاگش توی بلاگفا بود من نتونستم آدرس وب جدیدمو واسه ش بذارم.به هرحال... از وقتی وب اولم هک شد دیگه وب نویسی واسه م اومد نداشت!

...

فردا ولنتاینه. ولنتاین همتون مبارک. خدایی از ته ته دلم اینو گفتم. بعضی از دوستام کادو گرفتند. مثل همیشه کسی نیست منو دوست داشته باشه. عادت کردم دیگه.



  • :
  • یادگاری()


    نوشته های من

    بازهم
    و باز هم
    باز هم
    بی عنوان
    [عناوین آرشیوشده]

    این من هستم!
    وجود دارم...
    زهرا
    من یه دختر پونزده ساله ی تنهام. اولین بار وقتی چهارده سالم بود فهمیدم تولدم یازده اردیبهشته نه دوازدهم. همون موقع فهمیدم چهارده سال دلیل مزخرفی برای دوست داشتن عدد 12 داشتم. داستان می نویسم. بعضی وقتا شعر هم میگم. یه زمانی شاگرد اول کلاس بودم اما حالا... خواهشا نظر یادتون نره راستی من آن نمیشم اما خب ایمیلامو چک می کنم
    Link to Us!

    وجود دارم...

    Hit
    مجوع بازدیدها: 3404 بازدید

    امروز: 2 بازدید

    دیروز: 3 بازدید

    روزها...


    یادداشت های من در پانزده سالگی
    دی 1387

    links
    پاتوق
    محمدرضا(...)

    Submit mail