امروز امتحان شیمی داشتیم. فکر می کردم خوندم. راستش خونده بودم ولی نه زیاد. شاید باید بیشتر می خوندم. امتحانمو بد ندادم ولی خب خوبم ندادم. می دونم که همش به خاطر درس نبود. تمرکز نداشتم. چند هفته س که این طوریم. اگه حالم خوب بود این قدر اشتباه نداشتم ولی حالم اصلا خوب نیست.
موقع برگشتن ، از پنجره ی سرویس آدما رو نگاه می کردم و بهشون حسودیم میشد. به تک تکشون. دلم می خواست جای هر کدومشون باشم به جز خودم. دوست ندارم خودم باشم. از خودم متنفرم . بدم میاد. از خودم، از زندگیم، از روابطم، از فکرایی که می کنم.
کاش این کابوس لعنتی هر چه زود تر تموم بشه.
کاش چشمامو باز کنم و خودمو یه جای دیگه ببینم. توی یه دنیای دیگه. کاش ناراحتیام همون ناراحتیای قبل بودند. کاش دوباره از اینکه سینی چایی رو بگیرم جلوی پسرخاله م عصبانی بشم. کاش دلم خوش باشه به خندیدن.
چقد بده آدم این همه تجربه داشته باشه. من الان اگه بخوام می تونم تک تک بچه های کلاسمونو نصیحت کنم چون حداقل یه موضوع وجود داره که من از اونا بیشتر راجع بهش بدونم.
چقد همه چیز بده
طنابایی که آدما به من بستند داره پاره میشه. من دارم فرو می رم اما نمی دونم تو چی. زندگیم داره ریشه میسازه؛تو چی؟ نمی دونم. من دارم از آدما دور میشم. دارم تنها میشم. دارم یاد می گیرم به دردای خودم تکیه کنم. دارم یاد می گیرم از خنده ی آدما ناراحت شم. دارم یاد می گیرم توجه پسرا رو جلب کنم. دارم یاد می گیرم تو دلم دعا کنم از مادرم جدا شم. دارم یاد می گیرم به گناه های آینده دل خوش کنم. دارم یاد می گیرم از خدا ناراحت باشم. دارم یاد می گیرم...یاد می گیرم...
دارم یاد می گیرم پر از نفرت باشم. کی باور می کنه؟
(خدا لعنت کنه اونی رو که وبلاگمو هک کرد. اگه اون مطلبا بودند می فهمیدید چقدر فرق کردم. اگه بتونم توی پیوندام یه وبلاگ الکی با مطلبای قبلیم میذارم.)
کی باور می کنه این منم؟ این منم؟ منی که بودنش مساوی بود با خنده؟
آدما خیلی فرق می کنند؛
خیلی