سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر دوست داری که خداوند دوستت بدارد، به دنیا بی علاقه باش و اگر دوست داری مردم دوستت بدارند، هرگاه از مال دنیا چیزی به دستت افتاد، آن را به سوی آنان بیفکن [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
وجود دارم...
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||  Atom  ||
بازهم

زهرا ::چهارشنبه 87/12/7 ساعت 11:47 صبح

 

گوش کن ،

              جاده صدا می زند از دور قدم های تو را

                                      چشم تو زینت تاریکی نیست

                                             پلک ها را بتکان،کفش به پا کن و بیا

 

...

1

هنوز درست و حسابی در راه رو رو نبستم که مامانم میگه:((زهرا! وسایل داداشاتو جمع کن ببیر بالا؛ هول رفتند مدرسه یادشون رفته.)) فکر می کنم واسه دعوا کردن زوده بنابراین چیزی نمیگم. همون طور که دارم کتاب دفتراشونو جمع می کنم چشمم می افته به کتاب های ریاضی و قران سوم راهنماییم. داداشام با زرنگی زحمت خریدن چند تا گام به گامو از رو دوش بابام برداشتند!

 

2

کیفمو میذارم روی میز تحریر، می شینم و پیشونیمو تکیه میدم به مچ دستم. چشمم می افته به کشو که نیمه بازه و سر ماژیک سی دی پیداست. ناخودآگاه نگاهم می ره طرف کاغذی روی میز که پر از خط خطی های درشته. یه خط صاف با مازیک سی دی روی کاغذ می کشم؛ چه شباهتی!

 

3

مثل همه ی وقتای دیگه برای اینکه اعصابم آروم بشه جعبه ی  relaxرو برمیدارم تا اآدامس جویدن تسکینی برام باشه. جعبه رو آروم خم می کنم تا همشون یه دفعه با هم نریزند بیرون اما در کمال تعجب یه دونه آدامس آروم می افته بیرون!

 

4

دارم برنامه مدرسه مو آماده می کنم. کیفمو میذارم کنار و در به در دنبال کوله پشتیم می گردم تا فردا اونو ببرم مدرسه. پشت جعبه ها ... روی کمد...زیر تخت...همه جا رو نگاه می کنم اما نیست. یه سر می زنم به اتاق بغلی . کیف یکی از داداشام خالی گوشه ی اتاق افتاده!

 

پ ن1: اینا هرچند کم بودند اما همشون سند موصق (نمی دونم املاش درسته یا نه!)دارند: چشمای خیس من

پ ن2:قبول دارم که تازگیا حساس تر شدم اما بار احساسی این اتفاقای کوچیک فقط واسه کسایی که تجربه ش کرده باشند قابل لمسه.

پ ن3:و باید فکر کنم به اینکه وقتی برادرای نوجوونم! دست از این کاراشون بردارند احتمالا یکی دیگه جاشونو می گیره...

 

و من بسیار خوشبختم!



  • :
  • یادگاری()

    و باز هم

    زهرا ::جمعه 87/12/2 ساعت 10:8 صبح

    سلام(خیلی وقت بود سلام نکرده بود)

    قضیه اینه که تا قبل از اینکه روی صندلی بشینم کلی چیز دارم که بنویسم اما تا صفحه باز میشه همه چیز یادم می ره. خدایی خیلی اعصاب داغون کنه.

    ...

    امروز سر کلاس حسابان نشته بودم(به همراه همون خانوم بداخلاق ولی باحالمون) که یکدفعه یه نفر اومد صدام کرد گفتند پاشو برو واسه المپیاد زبان. من گفتم چی؟؟؟ اصلا قرار نبود من برم چون اون قدر سر خوشم که ثبت نام نکرده بودم و سه نفر انتخاب شده بودند. خلاصه بدجور چشام چار تا شده بود.

    اینم از امروز.

    ...

    گاهی فکر می کنم دوست دارم به اندازه ی هزار صفحه از دوستام بنویسم. از شبی...از فهیمه... از نسنرن... از خیل عظیم زهرا ها ... از اسماء...(دقت کنید دارم یکی یکی اسم دوستامو میگم) ولی خب فکر می کنم حوصله تون سر بره. اگه حالشو داشتید بگید تا بنویسم.

     

    ...

     

    اگه دوست ندارید از من متنفر بشید این قسمتو نخونید!

    گاهی فکر می کنم آدم خیلی خودخواهیم. هر چند تا به حال فقط یه نفر بهم گفته که هستم ولی خودم خیلی مطمئنم.  بعضی وقتام فکر می کنم نکنه نارسایی مغزی که نه قلبی داشته باشم. چرا این طوری میگم گیج شدید.

    بزرگترین مشکل من که همیبشه کار دستم میده اینه که نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم. صبر کنید توضیح میدم. من می تونم آدما رو دوست داشته باشم. یعنی همیشه دوسشون دارم. توی اولین برخورد حتی وقتی نمی شناسمشون احساس می کنم برام مهمند. فرقی هم نمی کنه پسر باشند یا دختر. همشون آدمند. انسانند. این وادارم می کنه از همشون خوشم بیاد . بعد همین دوست داشتن در ثانیه ی اول باعث میشه از خودم خوشحالی خیلی زیادی نشون بدم و کلی مهربون باشم و هی بخندم و ... و البته بعدش بدبخت میشم چون در پاره ای از اوقات طرف فکر می کنه من دختر خیلی احساساتی هستم و می تونه با من رفیق شه فجیع! و بنابراین شروع می کنه به دوست داشتن من . اینجاست که صبر من تموم میشه و نمی تونم دوست داشتن اونو تحمل کنم بذارید با یه مثال توضیح بدم(دقت کنید امروز سه  ساعت و نیم حسابان داشتیم!)

    دوستی من و شبی(شبنم) همین طوری شروع شد. اولش من خیلی باحال بودم و هرروز کلی باهاش حال می کردم و می خندیدیم و روزگار به خوبی می گذشت تا اینکه از یه جایی نوشته هاش به دستم رسید(می دونم نباید می خوندم ولی...) و فهمیدم اون منو خیلی دوست داره. قضیه البته از خیلی هم گذشته و با عرض معذرت باید بگم اون دیوونه ی منه. (باور کنید اصلا خوشحال نیستم)

    می دونید من خیلی ناراحت شدم. اون توی نوشته هاش منو با کلی صفت خوب توصیف کرده بود و همه ی بدیامو نادیده گرفته بود. من اعصابم داغون شد چون می دونستم اصلا چنین دختری نیستم. چون مطمئن بودم اصلا دختری نیستم که کسی بخواد منو دوست داشته باشه. حتی قضیه ی علیرضا(پسرخاله م ) رو هم به بازی گرفته بودم. من خودمو می شناسم و نمی تونم تحمل کنم کسی از من خوشش بیاد. احساس می کنم دارم به احساسات طرف خیانت می کنم. همش عذاب وجدان دارم از طرفی فکر می کنم اون آدم خیلی احمقه که منو دوست داره(خیلی سنگدلم؟) همین شد که رابطه ی من باشبنم بد شد. شبی توی اون نوشته هاش تمام حالت های منو توصیف کرده بود و بعد از خوندن اونها من هر لحظه که باشبی بودم فکر می کردم الان داره به این فکر می کنه... الان من براش این طوریم و ...

    هرچند باید بگم این طور نیست که هر کس از راه بیاد و بگه من تو رو دوست دارم من صد و هشتاد درجه فرق کنم و ازش متنفر بشم.

    خلاصه این مشکل خیلی بزرگیه چون من اصلا نمی تونم آدمایی رو که منو خیلی دوست دارند دوست داشته باشم . حد دوست داشتن من از یه عدد مثل آلفا شروع میشه و به یه عدد مثل بتا ختم میشه. ولی احساس می کنم مال دیگران از صفر شروع میشه و هر چی زمان می گذره به بی نهایت نزدیک میشه. یه دوست دارم که همیشه میگه بیچاره شوهرت!!

    خب شاید راست بگه

    ...

    تیکه کلام این چند وقته ی من: فجیع!

    ...

    توی پست قبل یه سوتی فجیع راجع به ولنتاین دادم. همش سر این بود که بین 14 و 13 فبریه شک داشتم و نصف دوستام هم می گفتند جمعه ولنتاینه. به هر حال...

    ...

    پنج شنبه رفته بودم بیرون دو تا پسر جلوی من راه می رفتند. یکیشون داشت با گوشی حرف می زد. نمی دونم طرف بهش چی گفت که اون گفت:

    -   تو داف می خوای؟ من داف واسه تو از کجا گیر بیارم؟ مگه داف ریخته که...

     

    و من فکر کردم ما دخترا خوشبختیم یا...

     



  • :
  • یادگاری()

    باز هم

    زهرا ::پنج شنبه 87/11/24 ساعت 4:30 عصر

    سفر مرا به زمین های استوایی برد

                         و زیر سایه ی آن بانیان سبز تنومند

                                                            چه خوب یادم هست

                                                                         عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد

                                                                                       وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، وسخت

     

    داشتم به پستای این چند وقته نگاه می کردم دیدم بیشترشون احساسی شدند و از خودم زیاد ننوشتم . گفتم این پستو یه کم متعادل بنویسم.

    ...

    دیروز با خاله م رفتیم بیرون. خیلی وقت بود با هم بیرون نرفته بودیم. قبلا که محمدامین نبود همیشه با هم می رفتیم این ور و اون ور. بعدش هم مشکلات خاله م زیاد شد هم من کم کم فرق کردم. دیروز ولی بعد از یه زمان کاملا طولانی با هم رفتیم بیرون و کلی با هم حال کردیم. من خاله رو آب پرتغال مهمون کردم. می خواستم بهش بگم: باورت میشه؟ من دیگه اون قدر بزرگ شدم که نذارم تو حساب کنی. ولی نگفتم. فکر کردم شاید گذر زمان براش خیلی دردناک باشه. هر حقیقتی یه تلخیهایی رو هم داره دیگه

    ...

    بعضی مسائل باعث میشند من فکر کنم یه دختر خیلی خنگ و دست و پا چلفتی هستم. با مدرسه رفته بودیم کوه. من و شبی و فهیمه و برادر زاده ش(فریده)فکرشو بکن... دوتا معاونا فقط سه متر با ما فاصله داشتند و پشت سرما داشتند از کوه پایین می اومدند. ولی فریده با چند تا پسر کل انداخت و شماره گرفت!

    من تا حالا توی خیابون از یه پسر شماره نگرفتم . اصلا بلد نیستم.  فقط بلدم جوابشونو بدم و مسخره شون کنم . شایدم همین طوری خوب باشه. هیچ وقت یاد نگیرم لابد بهتره ولی خب آبروم جلوی فهیمه و شبی رفت.

    از طرفی خیلی هم ناراحت نیستم. مطمئنم اون چند تا پسر توی راه بالا رفتن از کوه به ده تا دختر دیگه شماره میدند. دخترایی که اصلا نمی شناسنشون و هر کدومشون ممکنه مثل فریده پنج شیش تا بی اف داشته باشند.  من ترجیح می دم دوستمو از اینترنت پیدا کنم. می دونید اصلا دوست ندارم با کسی که نمی شناسمش حرف بزنم. امروز یکی از بروبچز گوشی آورده بود. یه صدای ضبط شده بود از چند تا پسر که یه دخترو سرکار گذاشته بودند و ادای یوزارزسیفو در می آوردند. شاید اون دختر عین خیالش نباشه ولی من اگه جای اون بودم خیلی ناراحت میشدم. قضیه سر این نیست که نخوام نامحرم صدامو بشنوه. راستش اون اصلا مهم نیست. قضیه اینه که دوست ندارم کسی بهم بخنده. یادم باشه اگه مورد چنین چیزی قرار گرفتم زود گوشی رو بذارم!

    ...

    اتفاق مهم دیگه ای نیفتاده. فعلا همگی با قضیه ی بچه کنار اومدیم.(داداشام هنوز نمی دونند.) و من به مامانم گفتم که اگه دختر باشه پوستشو می کنم. مامانم هم وقتی بخواد منو اذیت کنه میگه اسمشو میذاره ستاره.(اولش قرار بوده اسم من ستاره باشه) منم میگم به جهنم تو اسمشو بذار ستاره من صداش می کنم صغری!

    ...

    یه چیزیو خیلی جدی میگم. من اگه همین طور درس بخونم واقعا هیچ دانشگاه به درد بخوری قبول نمیشم. من تمام فکر و ذکرم اینه که تهران برم دانشگاه ولی با این وضع مطمئنم که نمیشه. مامانم میگه اگه سال اول رتبه ی خوبی نیاوردی اشکال نداره. تو یه سال از بقیه جلوتری. دوباره بخون این دفعه رتبه ت بهتر شه. ولی من فکر می کنم بیکار نبودم جهشی بخونم که حالا دوباره یه سال اضافه وقت بذارم واسه کنکور. زاهدانم که قبول شم میرم.(اگه بابام بذاره) راستی یه سوال: ایلام دانشگاه داره؟

    ...

    کلیدرو تا جلد هشت خوندم. فعلا ولش کردم و دارم برادران کارامازوفو شروع می کنم. بی وتن رو هم خوندم. خیلی قشنگه حتما بخونید. چند روز پیش با مامانم رفته بودیم بیرون من یه کتاب از جلال آل احمد دیدم.یه دست فروش بود. یه لحظه که با هم چشم تو چشم شدیم شناختمش. همسایه ی قبلیمون بود. زنش با مامانم دوست بود. احساس کردم خیلی خجالت کشید. هزار بار خودمو لعنت کرده م که چرا وایسادم اون کتابو خریدم. مامانم نشناختش. بعدش که بهش گفتم کلی تعجب کرد ولی دلش نسوخت. لااقل بروز نداد. اخه اون که ندیده بود. من شکستن غرور اونو دیده بودم.

    ...

    این چند وقته همش دلم می خواد با یکی حرف بزنم ولی نمیشه. اینجا هم که دوست جدید فعلا پیدا نکردم. فعلا محمده که همیشه میاد سر می زنه واقعا ازش ممنونم. و محمدرضا که تازه وب زده . اونم اگه نمی اومد من ناراحت میشدم. یکی از دوستای قدیمیم هم دفعه ی قبل سر زده بود ولی وبلاگش توی بلاگفا بود من نتونستم آدرس وب جدیدمو واسه ش بذارم.به هرحال... از وقتی وب اولم هک شد دیگه وب نویسی واسه م اومد نداشت!

    ...

    فردا ولنتاینه. ولنتاین همتون مبارک. خدایی از ته ته دلم اینو گفتم. بعضی از دوستام کادو گرفتند. مثل همیشه کسی نیست منو دوست داشته باشه. عادت کردم دیگه.



  • :
  • یادگاری()

    بی عنوان

    زهرا ::شنبه 87/11/19 ساعت 3:53 عصر

    ای عبور ظریف

                 بال را معنی کن

                           تا پر هوش من از حسادت بسوزد

     

    این آپ طولانیه.  می تونید به هر ... که رسیدید خوندنو قطع کنید اما نظر یادتون نره. در ضمن ممکنه فاصله ی هر ... چند روز باشه پس تناقضم هست.

    ...

    گاهی فکر می کنم می تونم آدم خیلی خوبی باشم.می تونم نیم ساعت زیر بارون منتظر سرویس بمونم و بعد از خدا تشکر کنم که کاری کرد که این نیم ساعتو زیر بارون بگذرونم.می تونم به لطیفه های بی مزه ی شبنم بخندم یا در عین خستگی و خواب آلودگی به جای غلت زدن روی تخت برم پایین و ظرفارو بشورم. می تونم غیر مستقیم از دوستم معذرت بخوام که به داداشش چیز گفتم هر چند تو دلم مطمئن باشم هر چی گفتم راست بوده.می تونم مال آدما دلتنگی کنم. می تونم بدون حتی ذره ای احساس انتقام نزنم تو ذوق دوستم که نظرمو راجع به عطر تازه ش می پرسه. می تونم بخندم،حتی به دختری که همیشه با اخم به من نگاه می کنه یا برای یه پسر دعا کنم هر چند شک داشته باشم خدا برام گناه می نویسه یانه.

    ...

    چرا همه چیز یه دفعه این طور میشه؟چرا من فرق دارم؟ چرا با خود واقعیم فرق دارم؟ چرا بعضیا روزی شیش ساعت درس می خونند و من توی هفته پنج ساعت و ربع درس می خونم؟ چرا بعضی آدمای احمق به من حسودی می کنند؟ چرا من به چند تا آدم احمق حسودی می کنم؟ چرا به چنین جوک های بی مزه ای می خندم؟ چرا برام مهم نیست شادمهر آهنگ جدید خونده؟ چرا عکس desktop
     یه پسره؟ چرا بارون تازگیا این طور شده؟ چرا سهراب به من اخم می کنه؟ چرا وقتمو هدر میدم تا به این آهنگای مزخرف گوش بدم؟ چرا با شبنم به هم نمی زنم و خودمو راحت نمی کنم؟ چرا توی زندگی من ردپای چند تا پسره؟ چرا قیافه ی مغرور من تازگیا شبیه آدمای نا امید شده؟ چرا توی مدرسه موهام یه وجب بیرونه؟ چرا جواب معاونو میدم؟ چرا مانتوی تنگ نمی پوشم؟ چرا دلم نمی خواد با خدا حرف بزنم؟ چرا این قدر خودخواهم؟ چرا این قدر پوچم؟ چرا تند می شکنم و گریه می کنم؟ چرا می خوام یکی باشه سرمو بذارم رو شونه ش و گریه کنم؟ چرا اینقدر از همه بدم میاد؟ چرا نمره ی جبرم توی کارنامه میشه پونزده و هفتاد و پنج اون وقت از اون ور میشم نفر دوم (توی آزمون مرات) چرا این قدر می خندم؟چرا دوستام به چشمای عسلی من میگند رنگی؟ چرا یه نفر با مهربونی صدام نمی کنه؟

    ...

    زهرا !!! 

    ...

    خدای من! زهرا دیگه کیه؟ خیلی وقته نمی شناسمش. خیلی وقته ولش کردم. خیلی وقته پشتمو کردم به همه چیز و سرمو می کوبم به دیوار. خیلی وقته خونم آبی شده . خیلی وقته چشم بسته می رم وسط خیابون. خیلی وقته احساس می کنم راحت می تونم به متلک یه پسر بخندم. خیلی وقته خم ابروهام بیشتر شده. خیلی وقته خودمو جای مخاطب آهنگای محسن یگانه می بینم. خیلی وقته به عشق می خندم و به خاطرش تو دلم گریه می کنم. خیلی وقته موقع استرس گرفتن دستم می لرزه. خیلی وقته قلبم توی فضا شناوره.

    ...



  • :
  • یادگاری()


    نوشته های من

    بازهم
    و باز هم
    باز هم
    بی عنوان
    [عناوین آرشیوشده]

    این من هستم!
    وجود دارم...
    زهرا
    من یه دختر پونزده ساله ی تنهام. اولین بار وقتی چهارده سالم بود فهمیدم تولدم یازده اردیبهشته نه دوازدهم. همون موقع فهمیدم چهارده سال دلیل مزخرفی برای دوست داشتن عدد 12 داشتم. داستان می نویسم. بعضی وقتا شعر هم میگم. یه زمانی شاگرد اول کلاس بودم اما حالا... خواهشا نظر یادتون نره راستی من آن نمیشم اما خب ایمیلامو چک می کنم
    Link to Us!

    وجود دارم...

    Hit
    مجوع بازدیدها: 3398 بازدید

    امروز: 0 بازدید

    دیروز: 0 بازدید

    روزها...


    یادداشت های من در پانزده سالگی
    دی 1387

    links
    پاتوق
    محمدرضا(...)

    Submit mail