سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برای نمازگزار، محبّت فرشتگان و هدایت و ایمان و نور معرفت است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
وجود دارم...
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||  Atom  ||
و باز هم

زهرا ::جمعه 87/12/2 ساعت 10:8 صبح

سلام(خیلی وقت بود سلام نکرده بود)

قضیه اینه که تا قبل از اینکه روی صندلی بشینم کلی چیز دارم که بنویسم اما تا صفحه باز میشه همه چیز یادم می ره. خدایی خیلی اعصاب داغون کنه.

...

امروز سر کلاس حسابان نشته بودم(به همراه همون خانوم بداخلاق ولی باحالمون) که یکدفعه یه نفر اومد صدام کرد گفتند پاشو برو واسه المپیاد زبان. من گفتم چی؟؟؟ اصلا قرار نبود من برم چون اون قدر سر خوشم که ثبت نام نکرده بودم و سه نفر انتخاب شده بودند. خلاصه بدجور چشام چار تا شده بود.

اینم از امروز.

...

گاهی فکر می کنم دوست دارم به اندازه ی هزار صفحه از دوستام بنویسم. از شبی...از فهیمه... از نسنرن... از خیل عظیم زهرا ها ... از اسماء...(دقت کنید دارم یکی یکی اسم دوستامو میگم) ولی خب فکر می کنم حوصله تون سر بره. اگه حالشو داشتید بگید تا بنویسم.

 

...

 

اگه دوست ندارید از من متنفر بشید این قسمتو نخونید!

گاهی فکر می کنم آدم خیلی خودخواهیم. هر چند تا به حال فقط یه نفر بهم گفته که هستم ولی خودم خیلی مطمئنم.  بعضی وقتام فکر می کنم نکنه نارسایی مغزی که نه قلبی داشته باشم. چرا این طوری میگم گیج شدید.

بزرگترین مشکل من که همیبشه کار دستم میده اینه که نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم. صبر کنید توضیح میدم. من می تونم آدما رو دوست داشته باشم. یعنی همیشه دوسشون دارم. توی اولین برخورد حتی وقتی نمی شناسمشون احساس می کنم برام مهمند. فرقی هم نمی کنه پسر باشند یا دختر. همشون آدمند. انسانند. این وادارم می کنه از همشون خوشم بیاد . بعد همین دوست داشتن در ثانیه ی اول باعث میشه از خودم خوشحالی خیلی زیادی نشون بدم و کلی مهربون باشم و هی بخندم و ... و البته بعدش بدبخت میشم چون در پاره ای از اوقات طرف فکر می کنه من دختر خیلی احساساتی هستم و می تونه با من رفیق شه فجیع! و بنابراین شروع می کنه به دوست داشتن من . اینجاست که صبر من تموم میشه و نمی تونم دوست داشتن اونو تحمل کنم بذارید با یه مثال توضیح بدم(دقت کنید امروز سه  ساعت و نیم حسابان داشتیم!)

دوستی من و شبی(شبنم) همین طوری شروع شد. اولش من خیلی باحال بودم و هرروز کلی باهاش حال می کردم و می خندیدیم و روزگار به خوبی می گذشت تا اینکه از یه جایی نوشته هاش به دستم رسید(می دونم نباید می خوندم ولی...) و فهمیدم اون منو خیلی دوست داره. قضیه البته از خیلی هم گذشته و با عرض معذرت باید بگم اون دیوونه ی منه. (باور کنید اصلا خوشحال نیستم)

می دونید من خیلی ناراحت شدم. اون توی نوشته هاش منو با کلی صفت خوب توصیف کرده بود و همه ی بدیامو نادیده گرفته بود. من اعصابم داغون شد چون می دونستم اصلا چنین دختری نیستم. چون مطمئن بودم اصلا دختری نیستم که کسی بخواد منو دوست داشته باشه. حتی قضیه ی علیرضا(پسرخاله م ) رو هم به بازی گرفته بودم. من خودمو می شناسم و نمی تونم تحمل کنم کسی از من خوشش بیاد. احساس می کنم دارم به احساسات طرف خیانت می کنم. همش عذاب وجدان دارم از طرفی فکر می کنم اون آدم خیلی احمقه که منو دوست داره(خیلی سنگدلم؟) همین شد که رابطه ی من باشبنم بد شد. شبی توی اون نوشته هاش تمام حالت های منو توصیف کرده بود و بعد از خوندن اونها من هر لحظه که باشبی بودم فکر می کردم الان داره به این فکر می کنه... الان من براش این طوریم و ...

هرچند باید بگم این طور نیست که هر کس از راه بیاد و بگه من تو رو دوست دارم من صد و هشتاد درجه فرق کنم و ازش متنفر بشم.

خلاصه این مشکل خیلی بزرگیه چون من اصلا نمی تونم آدمایی رو که منو خیلی دوست دارند دوست داشته باشم . حد دوست داشتن من از یه عدد مثل آلفا شروع میشه و به یه عدد مثل بتا ختم میشه. ولی احساس می کنم مال دیگران از صفر شروع میشه و هر چی زمان می گذره به بی نهایت نزدیک میشه. یه دوست دارم که همیشه میگه بیچاره شوهرت!!

خب شاید راست بگه

...

تیکه کلام این چند وقته ی من: فجیع!

...

توی پست قبل یه سوتی فجیع راجع به ولنتاین دادم. همش سر این بود که بین 14 و 13 فبریه شک داشتم و نصف دوستام هم می گفتند جمعه ولنتاینه. به هر حال...

...

پنج شنبه رفته بودم بیرون دو تا پسر جلوی من راه می رفتند. یکیشون داشت با گوشی حرف می زد. نمی دونم طرف بهش چی گفت که اون گفت:

-   تو داف می خوای؟ من داف واسه تو از کجا گیر بیارم؟ مگه داف ریخته که...

 

و من فکر کردم ما دخترا خوشبختیم یا...

 



  • :
  • یادگاری()


    نوشته های من

    بازهم
    و باز هم
    باز هم
    بی عنوان
    [عناوین آرشیوشده]

    این من هستم!
    وجود دارم...
    زهرا
    من یه دختر پونزده ساله ی تنهام. اولین بار وقتی چهارده سالم بود فهمیدم تولدم یازده اردیبهشته نه دوازدهم. همون موقع فهمیدم چهارده سال دلیل مزخرفی برای دوست داشتن عدد 12 داشتم. داستان می نویسم. بعضی وقتا شعر هم میگم. یه زمانی شاگرد اول کلاس بودم اما حالا... خواهشا نظر یادتون نره راستی من آن نمیشم اما خب ایمیلامو چک می کنم
    Link to Us!

    وجود دارم...

    Hit
    مجوع بازدیدها: 3407 بازدید

    امروز: 5 بازدید

    دیروز: 3 بازدید

    روزها...


    یادداشت های من در پانزده سالگی
    دی 1387

    links
    پاتوق
    محمدرضا(...)

    Submit mail